ماه من

جوجه طلایی من !

  سلام عشق قشنگم !   عسل من امروز روز عشقه گرچه با تو هر روز پر از لحظه های عشق آلوده ... هرچند زندگی من به داشتن تو و بابایی مینازه و این نابترین عشق دنیاست که نمیشه توی یه روز خاص خلاصه ش کرد اما با همه اینا روز عشق مبارک عزیز دلم     اینروزا حال و روز ما پر از کارتون و بسته بندیه وسایل و آماده شدن برای جابه جاییه تو هم خیلی خوشحالی ! بابا هر بار کارتن میاره تا وسایلو بذاریم توش میگی مبارکه قربونت بشم من که همش فکر میکنی توی کارتونا وسایل جدیده   من و بابا حسابی سرمون شلوغه ببخشید که تا یه مدت نمیتونم بیامو برات مطلب بذارم   ...
26 بهمن 1390

خدای من !

  سلام هستی مامان !   گل من این چندوقته که خاله شیما اینا اینجا بودن برعکس سری پیش ما زیاد نرفتیم پیششون اما همون میزان هم واسه تو و ارمیا و شیطونیاتون یه دنیا بود هر بار منو تو میرفتیم خونه مامان بزرگینا خونه شون مرتب بود اما با چند دقیقه بازی تو و ارمیا دیگه یه گوشه تمیز هم اونجا پیدا نمیشد   هفته پیش ما یه شب برای شام خونه پسر خاله بابایی دعوت شدیم اونشب خیلی بهت خوش گذشت چون یه همبازی خیلی خوب داشتی  عرشیا جون وقتی در خونه شون باز شد و چشمش به تو افتاد از خوشحالی همش جیغ میزد بعدم همه اسباب بازیاشو میاورد تا باهات دوست بشه خدایی هم اون...
18 بهمن 1390

بیست و چهارمین ماه !

  سلام گل نازم !   قشنگترینم بازم یه ماه دیگه گذشت و از امروز دیگه روزشماری واسه رسیدن به روز تولد قشنگت شروع میشه البته تو خیلی وقته که منتظر روز تولدتی همش میگی امووز تبلد منه ! بعدم میگی تبلدم مبالک !   چندروز پیش میگفتی بابا کیک بخله (بخره) تبلد منه ! اما چون بابا اونشب دیر اومد من کلاه تولد پارسالتو سرت کردم  برات یه شمع روشن کردم و تو هی فوت کردی و با هم شعر تولدت مبارکو خووندیمو اندازه یه جشن تولد حسابی کیف کردیم !   مامانی این چندوقت سرمون شلوغ بود هفته پیش قرار بود ما بعد از مدتها بریم اصفهان اما بازم نشد و مامان بزرگینا با عمو امیر برای...
11 بهمن 1390

آفرین !

  سلام عزیزکم !     اینروزا که سر من حسابی گرمه فکر و خیالای جورواجوره دختر نازم همش با حرفاش دلمو آب میکنه ... دیروز صبح بعد از یه شب کم خوابی صبح زود بیدار شدی و بر خلاف مامان حسابی سر حال بودی بعد منو به زور بیدار کردی و از قیافه م فهمیدی که خیلی خوش اخلاق نیستم واسه همین همش بهم میگفتی مامانی جان !!!   چند روز پیش که داشتی با بابایی بازی میکردی "جان "گفتنو یاد گرفتی و برای اولینبار هم به بابایی گفتی پدری جان ! و چون با استقبال ما رو به رو شدی خیلی این کلمه رو به کار میبری   عروسکم از وقتی شروع کردی به حرف زدن همیشه به مامان بزرگ میگی " ما...
2 بهمن 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ماه من می باشد